در بدترین وضعیت به سر می بردیم ، روز بعد ما را سوار کردند وبه زندان ابوغریب منتقل کردند .
وقتی که به ابوغریب وارد شدیم نیروهای زیادی با کابل و چماق به استقبال ما آمدند! گفته بودند
اعتصابیون می آیند وخواستند زهر چشمی از ما بگیرند. اما با جسم بی رمق ما روبرو شدند که نای
راه رفتن هم نداشتیم. رییس زندان سرگردی بود به اسم (هیثم) که قبلا راننده من بود و از افسران
استخبارات،ما را در آن وضعیت از زدن معاف کردند و در دسته های سه الی چهار نفری در بین
اتاق ها تقسیم شدیم . جداشده هایی که در آنجا بودند به ما لباس دادند ، ما بعد از گذشت یک سال
توانستیم دوش بگیریم طوری که با حلبی جای روغن آب جمع می کردیم و با کاسه روی خودمان
می ریختیم. در آنجا صبحانه یک لیوان چای و یک عدد صمون می دادند و نهار یک کفگیر برنج و
یک ملاقه خورشت بادمجان، اما از شام خبری نبود. در مقابل فضیلیه ، بهشت بود....