loading...
طلیعه آزادی
مدیر بازدید : 336 1391/10/26 نظرات (0)

در بدترین وضعیت به سر می بردیم ، روز بعد ما را سوار کردند وبه زندان ابوغریب منتقل کردند .

وقتی که به ابوغریب وارد شدیم نیروهای زیادی با کابل و چماق به استقبال ما آمدند! گفته بودند

اعتصابیون می آیند وخواستند زهر چشمی از ما بگیرند. اما با جسم بی رمق ما روبرو شدند که نای

راه رفتن هم نداشتیم. رییس زندان سرگردی بود به اسم (هیثم) که قبلا راننده من بود و از افسران

استخبارات،ما را در آن وضعیت از زدن معاف کردند و در دسته های سه الی چهار نفری در بین

اتاق ها تقسیم شدیم . جداشده هایی که در آنجا بودند به ما لباس دادند ، ما بعد از گذشت یک سال

توانستیم دوش بگیریم طوری که با حلبی جای روغن آب جمع می کردیم و با کاسه روی خودمان

می ریختیم. در آنجا صبحانه یک لیوان چای و یک عدد صمون می دادند و نهار یک کفگیر برنج و

یک ملاقه خورشت بادمجان، اما از شام خبری نبود. در مقابل فضیلیه ، بهشت بود....

مدیر بازدید : 190 1391/10/02 نظرات (0)

صبح از صبحانه خبری نبود ومن همچنان با معده خالی ورزشم را شروع کردم و همه به من اعتراض

کردند که داری خودکشی می کنی .اما گوش ندادم و ورزشم را ادامه دادم، ظهر که شد گفتند بیایید غذا

بگیریید هر نفر یک ملاقه خورشت بادمجان با پوست که تلخ بود ودو عدد صمون (نانی لوزی شکل که

در بعضی ساندویج ها استفاده می شود) که هر دو، صد گرم نمیشدند و حتی شکم یک بچه را هم سیر

نمی کرد .

یعنی در طی شبانه روزیک وعده غذا و آنهم تکراری بود. خورشت بادمجان روزهای اول خوردنش

سخت بود، تا توانستیم عادت کنیمکه حتی آن هم کافی نبود. ورزش طولانی باعث می شد که خسته

شوم، ودر حالت خستگی معده جمع ومنقبضمی شود و به همان یک ذره غذا عادت می کند ، بعدها

متوجه شدند تنها کسی که می تواند به راحتی سر پا راه برود من بودم...

مدیر بازدید : 183 1391/09/25 نظرات (0)

به قول خودشان برادر مسعود یک درجه تخفیف داده که راحت بمیرم. طبق معمول بعد از این مرحله ،

چند روز مرا به حال خود رها کرده و مجددا بازجویی ها شروع شد و این بار صد و بیست ساعت طول

کشید .اما من با ورزش همچنان روحیه ام را حفظ کردم .این باز جویی ها و شکنجه ها ی روحی - روانی

شش ماهطول کشید .وقتی متوجه شدند که این روند در من تاثیری نگذاشته ، بعد از شش ماه در آخرین

بازجویی گفتندکه برادر مسعود تو را مورد عفو قرار داده،البته نه این که آزاد بشوید و بروید دنبال زندگی

بلکه در گوشه اییدر این کشور محبوس و فقط نفس بکشید.

مدیر بازدید : 195 1391/09/18 نظرات (0)

گفتم که  بعد از سه روز، بر خورد های غیر انسانی  بدون باز جویی ادامه داشت

ومرا داخل سلول رها کردند و به سراغ من نیامدند. در این مدت حالات عجیبی داشتم

به محض این که دراز می کشیدم کله کرگدنی را می دیدم که از دیوار بیرون می آمد

وخون از دندانهایش می چکید. تا چشمم را می بستم همین طور تصاویر انواع جانوران

درنده در ذهنم مجسم می شد. به ناچار آنقدر درسلول قدم می زدم که خسته و

بی حال میشدم. در خواب کابوس می دیدم. 

مدیر بازدید : 166 1391/09/12 نظرات (1)

از او یک کتاب برای مطالعه و سرگرمی خواستم که با خشم تمام دریچه را به

هم زد و بست.شب که نگهبان برایم شام آورد چنان به من زل زده بود که انگار

قاتل پدرش بودم خواستم با او صحبت کنم با عصبانیت دریچه را بست ورفت.

صبحروز بعد ، درب سلول باز شد و نگهبان چشم بند  ودستبند آورد و مرا آماده

جابجایی کرد.در آن فرصت بیرون سلول را دیدم که محوطه کوچکی بود و دیوار های

خیلی بلند پوشیدهبا سیم خاردار وجود داشت.در حالی که چشم ودستهایم  بسته

بود ، مرا از آنجا خارج کردندوبه اتاق بازجویی که در همان نزدیکی بود منتقل کردند.

 

مدیر بازدید : 209 1391/09/06 نظرات (0)

چند بار این موضوع را درنشست ها مطرح کرده بودم اما بدون ارائه جوابی قانع کننده ،

وانمودمی کردندکه هیچوقت اطلاعات بدست آمده ، در اختیار دولت عراق قرار نمی گیرد ،

چونمی دانستند من شدیدامخالف این کار بودم .

بعدا توسط همان افسر عراقی متوجه شدم که سازمان برخلاف گفته هایش عمل می کند

وتمام اطلاعاتتاسیساتی ،نظامی ، اقتصادی و ... را در نشست هایی که با مخابرات

( اطلاعات ) واستخبارات ( اطلاعات ارتش )داشت ، بهآنها می فروخت.تازه متوجه شده

بودم که این مبارزه نیست بلکه خیانت به وطن و جاسوسی برایصدام حسین است .

موضوع دیگری که مرا خیلیرنج می داداین بود که متوجه شدم سازمان ، مخالفینش را

بعد از زندانیو شکنجه کردن ، تحویل استخبارات و روانه زندان ابوغریب می کند.

 

مدیر بازدید : 193 1391/08/29 نظرات (0)

                                   بسم الله الرحمن الرحیم

 

شکر خدای را به آن بلاهای نیکش

 

در سال 1362 که شهرهای مرزی توسط هواپیماهای بعثی بمباران شده

و مردم از شهر به روستاهای اطراف پناه می بردند ،بنده با یکی از خانواده

های منافقین آشنا شدم و بعد از ارتباط های مستمر ، از من خواستد به

فرزندشان که به همراه فردی دیگر از زندان فرار کرده بود ، کمک کنم و

آنها را از مرز به عراق بفرستم. 

بنده هم بدون داشتن اطلاعاتی در مورد جرم آنها و عدم آگاهی از اهداف

شوم و پلید منافقین ، پذیرفتم و آنها را شبانه تا مرز و نزدیکی پاسگاه

مرزیعراق همراهی کردم .موضوع پس از شش ماه توسط نیروهای

امنیتی کشف و بنده دستگیر شدم.

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • طلیعه آزادی
    50 سال خیانت و جنایت

    Talie-Azadi

    طلیعه آزادی را در فیس بوک دنبال کنید....

    طلیعه آزادی را در توییتر دنبال کنید....

    آمار سایت
  • کل مطالب : 736
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 59
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 182
  • باردید دیروز : 85
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 626
  • بازدید ماه : 1,793
  • بازدید سال : 10,495
  • بازدید کلی : 469,519